نوشته شده توسط : مهیار

 

خوش به حالت

سلام ای نامهربون

من می خوام یه همزبون

نمی آی بشی برام

سایه رنگین کمون ؟

تو یعنی دل نداری ؟

یا که عادتت شده

دیگه مردم آزاری؟

اولا حرف می زدی  می خندیدی

همیشه می گفتی که دوستم داری

ولی حالا چی شده؟

که منو نمی شناسی ؟

منو یادت نمی آد ؟

منم اون دربه در چشای تو

منم اون عروسک کوکی تو

چرا نیستی که دیگه کوکم کنی ؟

من به تو گفته بودم دوستت دارم

ولی باورت نشد

چه جوری دلت اومد 

منو تنها بذاری ؟

چه جوری تو نیستی که

منو از یاد ببری

خوش به حالت به خدا

کاشکی می شد که منم

تو رو از یاد ببرم

ولی اصلا نمی شه

تو خودت رفتی و این بی خوابیا

مهمون هر شب چشمای منن .

انگار این خستگیا چند ساله که در این تنن

پس بیاتموم بشن

همه خستگیا  بی خوابیا بی کسیا

همه گریه ها و ناله ها و تنهاییا

 



:: موضوعات مرتبط: خوش به حالت , ,
:: بازدید از این مطلب : 317
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : یک شنبه 3 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهیار

 

حرفای جدی دل

خدایی که نوشت یه روز

حسرت و غم رو پیشونیم

بزرگه و مهربونه

من و تو اینو می دونیم

یه روز می آد که ما دوتا

بشیم برای همدیگه

باشیم کنار هم عزیز

جز این چی می خوای تو دیگه

اشکاتو پاک کن و بخند

نذار دلم بگیره باز

ترو خدا غصه نخور

ای اوج خواستن و نیاز

با اون چشات به روم بخند

نذار دلم بگیره باز

ترو خدا غصه نخور

ا ی اوج خواستن و نیاز

با اون چشات به روم بخند

بذار دوباره گم بشم

تو عالم خوب نگات

بذار دوباره صبح بشه

شبم با خورشید چشات

دلم برات تنگه عزیز

بد جوری بهونه می گیره

هیچکس رو جز خودت

نه می خواد و نه می بینه

تبیدنش برای تو

 منو یه کم می ترسونه

اگه یه وقت نخوای اونو

تن منو می لرزونه

یه وقت نخوای ولش کنی

یا زیر پات لهش کنی

عزیزم اون دوستت داره

شوخی هم با هیچکس نداره

 



:: موضوعات مرتبط: حرف های جدی دل , ,
:: بازدید از این مطلب : 377
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : یک شنبه 3 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهیار

 

حسرت

امروز از اون روزاس

که داره بارون می آد

داره از چشمای آسمان ما

اشکای روون می آد

آسمون خیلی دلش پره ولی

دل من از آسمون پرتره و

نمی شه گریه کنم

آسمون نمی گه  که دلش از چیا پره

پس بذار منم نگم

فقط انقدی بگم

که پر از عشق توام

که پر از تنهایی ام

نمی تونم که ازت بگذرم و بی خیال تو بشم

نمی دونم که گناه من چیه

که باید همیشه حسرت بکشم

 



:: موضوعات مرتبط: حسرت , ,
:: بازدید از این مطلب : 317
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : یک شنبه 3 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهیار

 

حادثه

ته اون چشمای تو

یه دونه آسمونه

که همیشه آبیه

حتی وقتی که شبه

ته اون چشمای تو

یه دونه شهر غمه

منم اون تو گم شدم

ته اون چشمای تو

یه سرای خاطره است د

یه سبد گل رزو

یه هوای حادثه است

یه هوای حادثه

که منو می کشونه

که منو به عشق تو می رسونه

برای چشمای تو

یه نگاه خیلی کمه

باید اون تو گم بشی

ومن اون تو گم شدم

تو چشمات حادثه بود

که منو خبر نکرد

یادمه بچه بودم

مادرم بهم می گفت

حادثه خبر نمی کنه

مادرم راست گفته بود

چشمای قشنگ تو

قشنگ ترین حادثه زندگی شد

که منو خبر نکرد

نمی دونم که چی شد

تا بخوام بجنبم و

سرمو بچرخونم

دیدم عاشقت شدم

دیدم اصلا نمی شه

که بهت فکر نکنم

دوباره غروب شده

دوباره غروب شده

حرفای تکراری من شروع شده

تنهایی دلتنگی معرفت

دل شب ستاره بی کسی ...

خلاصه تموم حرفای دلم

راستی اون اصل کاری

از قلم افتاده چرا ؟

این که منتظرم

آره من منتظرم

منتظر محشر چشمای توام

تو چشاتو می آری ؟

که بازم من ببینم

قول می دم دست نزنم

فقط از دور بهشون نگاه کنم

همه آرزو دارن منم آرزو دارم

آرزوی داشتن چشمای تو

منو ول نمی کنه

چی شد چشمای تو

مال من می شد خدا ؟

اگه می شد چی می شد ؟

دیگه اونوقت من به جز

زل زدن توی چشات

کار دیگه ای نداشتم .

راه دیگه ای نداشتم

توی دریای چشات غرق می شدم . می مردم و

تو همون چشمای تو می موندم و دیگه آرزو نداشتم



:: موضوعات مرتبط: حادثه , ,
:: بازدید از این مطلب : 329
|
امتیاز مطلب : 41
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : یک شنبه 3 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهیار

 

چشمان من چشمان تو

تمام لحظه هایی که بدون تو گذشت و رفت

همه فدای آن سرت با اینکه بد گذشت و رفت

اگر بیایی از سفر

دلم هنوز برای توست

این جان خسته ام عزیز

لب تر کنی فدای توست

چشمان من در انتظار

چشمان تو آتش تبار

چشمان من خیره به در

چشمان تو خورشید تر

چشمان من شب زنده دار

چشمان تو هر دو بهار

چشمان تو خوش کرده اند

خانه در این چشمان من

هرگز ندیدم که شوی

پابند آن پیمان من

هم درد و هم دوا تویی

آن یار با وفا تویی

آن یار بی وفا تویی

من گم شدم در راه عشق

باید کدامین سو روم

نه راه پیش نه راه پس

دیدی شدم بی همنفس ؟

یک روز تو گفتی به من

که راهمان از هم جداست

تو گفتی و این دل چرا حرف تو را باور نکرد ؟

جز دیدنت عزیز دل حکم دگر صادر نکرد ؟

 



:: موضوعات مرتبط: چشمان من چشمان تو , ,
:: بازدید از این مطلب : 383
|
امتیاز مطلب : 36
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : یک شنبه 3 بهمن 1388 | نظرات ()