نوشته شده توسط : مهیار

 

داستان کوتاه درباره یک وبلاگ نویس

داستان عاشقانه

بهاربیست

این داستان کوتاه درباره یک وبلاگ نویس است که دست سرنوشت
این وبلاگ نویس را با یک دختر زمینی آشنا میکند
پیشنهاد میکنم حتما این داستان را بخوانید
برای خواندن این داستان لطفا به بخش ادامه مطلب مراجعه کنید



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه درباره یک وبلاگ نویس , ,
:: بازدید از این مطلب : 436
|
امتیاز مطلب : 31
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : سه شنبه 13 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهیار


:: موضوعات مرتبط: , ,
:: بازدید از این مطلب : 957
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : یک شنبه 3 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهیار

 

هراس

من در این راه سیاه و خاموش

در میان این همه آدمیان با هوش

می هراسم از درد

می هراسم که کسی

با من تنها بکند بازیها

و من گم شده را

بکند گم شده تر

نشوم من پیدا

بشوم من رسوا

و در این کویر بی آب و علف

که کسی رحم ندارد به کسی

بشوم سر گردان

و دگر اعمالم

نشود برگردان

یا خداوند رحیم

تو مرا یاری کن

که تو را شکر کنم

هر شب و روز

تو مرا حفظ بکن

از غم و از آتش و سوز  

 



:: موضوعات مرتبط: هراس , ,
:: بازدید از این مطلب : 999
|
امتیاز مطلب : 41
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : یک شنبه 3 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهیار

 

نفرین

تویی آن یکتا و من عاشقترینم در جهان

من سراپا عشقم و رویم به روی آسمان

تا تو نزدیک و همراهم شوی

وز غم دوری تو دیگر نباشم در فغان

راه تو از راه من آسانتر و راحتتر

چونکه تو عاشق نبودی نیستی در این زمان

گر می خواهی از ته دل برکسی نفرین کنی

آرزو کن تا که عاشق شود آن هم مثل تو کلان

من نمی دانم نفرین چه کسی از روی چه بود

هر چه بود دست مریزاد این دعا بوده همان

یار من ای یار زیبا وصبورو ماه من

من دگر عاشقترینم

گر چه تو عاشق نخواهی شد

ولی یارم بمان

 



:: موضوعات مرتبط: نفرین , ,
:: بازدید از این مطلب : 937
|
امتیاز مطلب : 62
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : یک شنبه 3 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهیار

 

هدیه

تنها تر از خدا نیست

بی مهرتر از شما کیست

آخر چرا چنین شد

حرف حسابتان چیست ؟

چشمانتان عجیبند

با ما کمی غریبند

ناز نگاهتان هم

دل را چه می فریبند

نا مهربون عزیزم

اشکامو من می ریزم

اگه بخوای می میرم

آخه بد جور مریضم

من یک مریض تنهام

آروم شده نفسهام

این مرض لعنتی

بسته تموم پرهام

چاره ی دردم تویی

مرحم زخمم تویی

خودت خوب می دونی

موندم و قصدم تویی

اگه می خوای بمونی

منم باهات می مونم

ولی می خوای بری تو

 این روخودم می دونم

خودت بهم می گفتی

دیگه دوستم  نداری

عشقتو  پیدا کردی

کاری با من نداری

ولی می خوام بدونی

من منتظر میشینم

انقدر که تو بیای و

من پیش پات بمیرم

اگه برات بمیرم

ازت هدیه می گیرم

یه هدیه حسابی

یه قطره اشک آبی  

ای عاشق دیوانه :همیشه نگاهی را باور کن که وقتی که ازش دور شوی منتظرت بمونه

 



:: موضوعات مرتبط: هدیه , ,
:: بازدید از این مطلب : 937
|
امتیاز مطلب : 57
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : یک شنبه 3 بهمن 1388 | نظرات ()